داستان مصطفی و سوسن، حکایتی تاریخی با بنمایههایی قوی از یک رویداد واقعی دربارۀ ماجرای عشق میان دو جوان معصوم ژیواری است که به فرجام وصال نمیرسد و پایان بسیار درام و تراژدیکی دارد. خلاصۀ داستان از این قرار است که مصطفی همچون یک جوان و دلباختۀ سوسن به خواستگاریاش میرود، اما نهتنها پاسخ منفی میشنود، بلکه از جانب خانوادۀ او با واکنش نامناسبی روبهرو میشود. مصطفی به دلیل شرایط پیشآمده و غیرقابل تحمل بودن محیط روستا، آنجا را ترک کرده و به قرهداغ در کردستان عراق میرود. دو سال از او هیچ خبری نمیشود، تا زمانی که ـ بنا به یکی از روایتها ـ گروهی بازرگان از هورامان به آنجا رفته و از طریق یک حاجی قرهداغی متوجه حضور یک جوان دلباختۀ ژیواری در آنجا شده و در بازگشت به هورامان، موضوع حضور او در قرهداغ را به خانوادهاش اطلاع میدهند. محمود پدر مصطفی، با کمک یکی از بیگزادگان هورامان به قرهداغ میرود، اما نمیتواند مصطفی را متقاعد به بازگشت به روستا بکند. دو سال بعد از آن، مصطفی خود به دلیل علاقهمندی سرشار به زادگاهش به ژیوار بازمیگردد، اما در بدو ورود با صحنۀ دلخراش عروسی معشوقهاش مواجه میشود و ضمن سرودن اشعاری ناب و شنیدنی، به اظهار درد خود میپردازد و سوسن نیز با خبردار شدن از بازگشت او، در راهِ رفتن به خانۀ بختی که اکنون دیگر برایش خانۀ ژرفینِ زجر شده بود، اشعاری بس سوزدار میسراید. تنها اندکی بعد از آن، مصطفی از اندوهگینیِ بسیارِ هجران، در بستر بیماری افتاده و در خانقاه نقشبندیان در روستای دۆڕۆ جان به آفریدگارِ دوست داشتنها میسپارد. سوسن نیز پس از شنیدن خبر وفات معشوق نازنینش، بسیار پریشان شده و چون بر سر گور مصطفی در قبرستان دۆڕۆ حاضر میشود، آنقدر تحت تأثیر قرار میگیرد که او نیز به فاصلۀ اندکی چشم از جهان فرو بسته و راهی دنیای معشوق ناکامش میشود.
تفصیل داستان[1]
مصطفی پسر فردی به نام محمود[2] بوده و به نام پدرش، به سهفاو مهخوولهی شهرت یافته است. او عاشق دختری ژیواری به نام سوسن میشود. این سوسن، دختر فردی به نام علیمحمد بوده و به عادت عرف و فرهنگ منطقه،[3] او نیز به نام پدرش به سۆسهلێ ئهلهی شناخته میشده است.[4] مصطفی به منظور وصال یار، چندین بار به خواستگاری او میرود، اما هر بار با پاسخ رد خانوادۀ معشوقهاش مواجه میشود.
زمانی که قبل از بهار، خانوادۀ سوسن به ییلاق خوارهگاڵێ در کناردست رود سیروان در تنگه و درهوارۀ دواڵان کوچ میکنند، مصطفی با شعر گفتن به دنبال آنان افتاده و چنین میسراید:
«ههبهشیێ» مهچڕۆ ئهوه «دهگاگا» | «خۆرهگاڵێ»ـشا[5] کهردێنه ڕاگا
«تاشوو شمشێرهی» پای «تریزهکاوا» | سهرخونچهو ولێ ههراڵهو ساوا
«تاشی واڵهمهن» تا بێخوو «ڕاگا»ی | خهبهر بدهیدێ ڕابڕوو «دهگاگا»ی
واچدێشا پهنه پا داره سۆتا | خهبهر بدانێ پا بنهقۆتا[6]
پس از آنکه بنا به عادت ژیواریها، خانوادۀ سوسن از این ییلاق نیز کوچیده و به ییلاق مرۆدۆڵ میروند،[7] مصطفی نیز به دنبال آنان اشعار زیر را در توصیف آن ییلاق میسراید:[8]
پهپوولهی وهناش «ملهگا وهنێ» | کۆچم پامێتهو کۆچوو «سۆسهن»ـێ
«گڵوهو پاڵنگی» مهدیۆره ههوار | «پهڵه سیاوه» هورشا دان دهوار
ههر «ڕاگا کهرهس» تا «وههارانه» | مهعلوومما وهنهن تاسێ تۆمانه
زمانی که ژیواریها ییلاق مرۆدۆڵ را به مقصد هانهولاری ترک میکنند، مصطفی در فراق یار و خالی شدن ییلاق از سکنه، همدم پرندۀ هدهد ـ که معمولاً در کوهستان کۆساڵان یافت میشود و آواز آن در نزد مردم دلنشین است ـ شده و دگرباره چنین میسراید:[9]
پهپوولهی وهناش «پهڵه سیاوه» | کۆچوو «سۆسهن»ـێ «کاو»ه زیاوه
پهپوولهی وهناش «سهروو وهزهن»ـێ | دۆعاشا بهردێ مهلێو[10] «سۆسهن»ـێ
ئارۆ لوانی ههواروو «مهرێ» | گڕێنێ کوهکێ، سۆچێنێ نهرێ
وێکۆڵا لهوی زاری ڕۆشا بێ | مروهکا «مهرێ» تاسێ تۆشا بێ[11]
«قوڵاوه سوورێ» چڕایما چڕا | ڕهفێقێم یاوێ ههردوو «سهربڕ»ا
یا «ساو» و «سهعید» بهرهو ماڵم کهی | ئامێتهی کۆچی «سۆسهن» خاڵم کهی[12]
مصطفی در روستا دوستی به اسم عبدالکریم داشته است.[13] او نیز عاشق دختری به نام غریبه بوده، اما دلدادگی او مانند عشقورزی مصطفی نبوده است. یک روز زمانی که این دو دوست در مراتع کۆساڵان مشغول کار بر روی درختهای ون به منظور برداشت آدامس بودهاند،[14] عبدالکریم از مصطفی درخواست میکند تا چایی دم کند و خود مشغول ادامۀ کار میشود.[15] مدتی پس از آن هیچ خبری از مصطفی نمیشود و چون عبدالکریم سراغ او را میگیرد، متوجه میشود که به ییلاق خوارهگاڵێ ـ که اخیراً سوسن در آن زیسته بوده ـ رفته است. او به دنبال دوستش رفته و متوجه میشود که مصطفی به درون کلبۀ خانوادۀ سوسن رفته و در حالی که میگرید،[16] این اشعار را میسراید:
ئارۆ لوانی «ههواره کۆنه» | نه دهنگی بوڵبوڵ نه سدای سۆنه
کۆنه ههواران مهوینوو به چهم | ڕوێ سهد میسقاڵ عهمریم کهروو کهم
یاران وێم به فدای کۆنه ههوارتا | بۆی عهتر مهیۆ مهنزڵگای بارتا
پس از فرا رسیدن فصل پاییز، مردم از ییلاق به روستا بازمیگردند. مصطفی چند بار دیگر به خواستگاری سوسن میرود، اما با این وجود، به هدف خود نمیرسد. در همان سال مردی از روستای بڵبهر[17] به خواستگاری سوسن رفته و پدرش او را به عقد آن مرد درمیآورد.[18]و[19] با روی دادن این مسأله، آتش در وجود مصطفی میافتد و به تمامی بیقرار میشود. در بافتار معماری پلکانی روستا، منزل ماما خهڵیفێ در پشت خانۀ سوسن قرار داشته است. او نیز داد دل خود را خطاب به او در اشعارش چنین بیان میکند:
پا شهخسه قهسهم پهشتهو یانهیتا | دڵهکهم ئێنتێزار ناوچاوانیتا
سهرش تووڵهنه بنهش خامه بۆ | چهنی «ژیوار»ی لهعنهتنامه بۆ
گهرهکما بنیهو سهر به ڕۆمهوه | مهیلهکهو گهرما ماوهرۆمهوه
مصطفی در عمل با این اشعار از ژیوار خداحافظی کرده و راه غربت را در پیش میگیرد و مشخصاً به سمت کردستان عراق میرود. پس از رفتن مصطفی، گویا چند سالی کسی از او هیچ خبری نداشته است. تا زمانی که فردی به نام حاج محمدصادق ـ که نسبتاً ثروتمند بوده و مصطفی قبلاً برای او کار میکرده ـ به عراق میرود تا شاید از او خبری بیابد.[20] زمانی که در قرهداغ از مردم دربارۀ او میپرسد، به او میگویند کسی که تو دنبالش هستی، در فلان زمین کشاورزی مشغول کار بر روی تنباکو است. حاج محمدصادق به آن آدرس میرود و به کپر مصطفی نزدیک میشود، اما خود را آشکار نمیکند تا ببیند او در چه حالی است. مصطفی در آن لحظه در حال شعر گفتن بوده و چنین میگفته است:[21]
«تهکیه» له ژێرم، «قهرهداخ» ماڵم | ڕا «هانهو گهلهی» کهوته خیاڵم
«هانهو باراما» دهورت خاڵ خاڵهن | دلێم ئاویرا و دهروون زوخاڵهن
بیێم چۆمهلێ نیشتێنێ ئاوی | «تاشوو شمشێرهی» بهرزوو «دوواو»ی[22]
قاقبهو ژهرهژا، سدای تیوتیوه | کوردهماڵ وستهن نه پای گریوه
«سیروان» ئهحواڵێ من پهرسوو جه تۆ | تۆ چکۆوه مهی نه پای «شاهۆ» کۆ[23]
با شنیدن این اشعار پرسوز، حاج محمدصادق به گریه افتاده و خود را آشکار میکند. مصطفی به نزد او رفته و از او به گرمی استقبال میکند. اولین پرسش مصطفی از حاجی دربارۀ سوسن خواهد بود و مشخصاً میگوید آیا او را به خانۀ بخت بردهاند؟ حاجی نیز به زعم خود برای آنکه مصطفی را از فکر و خیال معشوقهاش بیرون بیاورد، به او میگوید بله مصطفی جان، او دیگر ازدواج کرده است. با این حال روستا پر از دختران زیباروی است. هر کدام را که بخواهی، به عقدت در خواهم آورد. چرا با خود چنین کردهای؟ مصطفی در پاسخ میگوید که من تنها دل به عشق سوسن دادهام و دیگر پس از او کسی را نخواهم خواست و عهد میکنم ازدواج هم نکنم.
حاجی با اصرار مصطفی را با خود به ژیوار بازمیگرداند. اتفاقاً در همان روز که به ژیوار برمیگردند، عروسی سوسن بوده است. مصطفی با دیدن صحنۀ عروسی سوسن، از ناراحتی و غصۀ زیاد، نمیتواند وارد روستا شود.[24] در عوض به محلی در نزدیکی ژیوار و بالادست آن به نام ههژگه قوتیلێ میرود.[25] در آنجا اشعاری چنین دعاگونه در ذم معشوقهاش بر زبان میراند:
ئهووهڵ[26] شادیهکهو نهیاوۆ ئاوی | دووههم سووریهکهو گێڵۆ سیاوی
سێههم دۆسوو وێت ئاننه پهیت جهڕیا | دهک نهلی وهرۆ به ملی مهڕیا
وقتی پس از مدتی مصطفی اندکی آرام میشود و به اشعارش میاندیشد، پشیمان شده و از نو به شعر گفتن میافتد:
یاران، هامسهران، عهقڵم جه کۆ بی | ئینه من واتهن گردش درۆ بی
از طرفی، وقتی سوسن نیز باخبر میشود که مصطفی به ژیوار بازگشته، به رغم آنکه در لباس عروسی بوده و باید روستا را به مقصد بڵبهر ترک میکرده، با درونی آکنده از آه و داغ، اشعاری آتشین بر لب میآورد:
کارهوانی خهم جه لام جهم بیهن | داخی داخانم خهتای وێم بیهن
ههنگوینی شیرین جه لام تاڵ بیهن | فهرامۆشی یار پهیم مهحاڵ بیهن
ههر «چڵکهوچیڵه» تا «هانه دێوان» | ماچا غهریبێ جه دوورۆ ئامان
واچدێ غهریبی بیهنا دێوانهش | نهواچۆ شووش کهرد لواوه یانهش
یانهو دڵوو من «ملهگا وهنێ»ـن | ئانه سهیرانگاو «سهفا»و «سۆسهن»ـێن
«سهروو قهڵاتا» «ملهگا داری» | «ههژگه قوتیلێ» بهرزوو «ژیوار»ی
چاگه «سهفا» گیان چهمهڕا مدران | جه چهمهڕایی چهمش سێر نامان
«زیارهته چهرمێ» بهرزوو ڕۆخانهی | «دهشتهو کێلانێ» و لاپلاو هانهی
ئانه لوانی دڵ ناڕهزانا | به دڵ شیوهنما، با خاس بزانا
ئیسه ماواکهم قووڵ و دڵ تهنگا | با قووڵیچ نهبۆ، دهروونم جهنگا
ئاوهو «بلچهمێ»، «ههساروو چنارا» | تهختوو «مێدان»ی و بناروو دارا
«ژیوار» وهتهنما، «بڵبهر» ماواما | ها خهبهرشا دا «سهفا» گیان ئاما
یا «سێ عهودڵڵا»، پیروو «بڵبهر»ی | من قهبووڵم کهرد، تۆ قهبووڵ نهکهری
پس از عروسی سوسن، وقتی مصطفی به منزل عبدالکریم میرود، میبیند که او به مراد دلش رسیده و با غریبه ازدواج کرده است.[27] زمانی که با این واقعیت مواجه میشود، به یاد ناکامیهای خود میافتد و چنین میگوید:
قهراوو دنیێ ههر پاسه بیهن | نیم موراد یاوان، نیم فهنا شیهن[28]
نیمێ جۆیبهردێ ئاو پۆره ناما | نیمێچ بێخهبهر لافاو چێر ئاما
مصطفی پس از آن دلنگرانیها، مدتی سرگردان شده و نهایتاً به خانقاه شیخ محمد علاءالدین نقشبندی در روستای دۆڕۆ پناه میبرد و در آنجا میماند:
داخێ تۆ نیان وه بانی دڵم | شهرتهن «خانهقا»ی کهروو مهنزڵم
او در همانجا به داغ عشق میمیرد و در گورستان دۆڕۆ به نام مهلا وسمان دفن میشود. پس از این واقعه، زمانی که همسر سوسن به خانه میرود، میبیند که او در حال نان پختن است، اما حواس جمعی ندارد و نانها را بر ساج انداخته و فراموش کرده است آنها را بردارد. تو گویی در عالم ارتباطات روحی دلش از واقعۀ مرگ مصطفی باخبر شده است! همسر سوسن نیز فردی باتجربه بوده و به او میگوید خودت را آماده کن تا به دۆڕۆ برویم، چرا که خبر رسیده مصطفی بیمار است و بهتر است ما به عیادت او برویم. وقتی به دۆڕۆ میرسند، سوسن تازه متوجه میشود که مصطفی فوت کرده و اکنون تعزیۀ اوست:
ماچا جۆگهلێ شۆڕهبی زیان | لاشهو «مسهفا»ی ئهسپهرده کریان
یاخوا «خانهقا» خاکت وه نۆ بۆ | «سهفا» گیان ئامان ئهسپهردهو تۆ بۆ
سوسن در همان زمان در روستای دۆڕۆ بیمار میشود و با همان وضعیتْ او را به بڵبهر بازمیگردانند و پس از مدتی اندک، جان به خدای عشق و دوست داشتنها میسپارد.
یادداشت مرتبط: در صورت تمایل، میتوانید تحلیل این داستان و برداشتهای تاریخی از آن را در این یادداشت ملاحظه بفرمایید.
[1]. دربارۀ جزئیات این داستان و برخی رویدادهای آن، روایتهای مختلفی وجود دارند. در اینجا، راستی یکی از روایتها فرض شده است، اما در بخش تحلیل داستان، دیگر روایتها نیز در نظر گرفته شدهاند. پژوهشگر علاقهمند میتواند روایتهای مختلف را گردآوری کرده، سپس با مقایسه و نیز سنجش آنان بر پایۀ ظرفیتهای تاریخی ژیوار، به روایتی جامع از آن دست یابد.
[2]. ظاهراً محمود اهل روستای نوێن بوده است و چون وفات مییابد، همسر ژیواریاش که از خاندان لهحلێ بوده، خانوادهاشان را به ژیوار برمیگرداند.
[3]. در این فرهنگ، به هنگام معرفی افراد، به جای به کار بردن نام خانوادگی، آنان را به نام پدرشان معرفی میکنند. گاه نیز اتفاق میافتد که فرد با نام همسر و یا مادرش مشهور میشود.
[4]. سوسن چند خواهر دیگر داشته است. ملکه همسر مردی بڵبهری به نام مصطفی بوده و این مصطفی برادر کسی است که بعداً سوسن با او ازدواج میکند. شاهپری، یاسمن و خاڵان، خواهران دیگر او بودهاند.
[5]. این ییلاق را بعضاً با این تلفظ هم نام میبرند. قبلاً در فصل اول به صورت خوارەگاڵێ معرفی شده است.
[6]. اشعار دیگری نیز وجود دارند که باید جایگاه آنها در اینجا باشد:
«تاشی واڵهمهن» تا بێخی «ڕاگا» | خهبهر بدهیدێ ڕابڕی «دهگاگا»
واتم ئهی ڕابڕ دهروونت زاما | ئارۆ ڕوێوا حاڵم خرابا
[7]. برای آشنایی با روند ییلاقنشینی ژیواریها در گذشته، میتوانید بخش ییلاقها از فصل اول را ملاحظه بفرمایید.
[8]. نام محلهای یادشده در این بخش، در جاینامهای مربوط به ییلاق مرۆدۆڵ در فصل اول ذکر شدهاند.
[9]. میگویند زمانی که خانوادۀ مصطفی نیز به ییلاق هانهولاری کوچ میکنند، یک شب عدهای در منزل آنان بودهاند و متوجه میشوند که بدون آنکه مصطفی ببیند، سوسن از جلوی خانۀ آنان رد میشود. آن عده نیز برای آنکه عشق مصطفی را راستیآزمایی کنند و درجۀ آن را بدانند، از او میپرسند آیا میدانی اکنون سوسن کجاست؟ او در پاسخ، تکبیتی میگوید که اشارهای بر گذر سوسن از جلوی خانهاشان است:
ئێشهو پهی بهختش مانگهشهو تارا | ههر یاگێ ملۆ تاپۆش دیارا
[10]. منظور ملکه خواهر سوسن است.
[11]. در یک روایت دیگر، این بیت چنین بیان شده است:
وێکۆڵا چهمی زاری ڕۆشانه | مروهکا مهرێ تاسهو تۆشانه
[12]. دربارۀ این بیت آخر که در این بخش آمده، نقل است که مصطفی به همراه عدهای دیگر به کارهوان رفته و در بازگشت، زمانی که به کوه عاشقان میرسند، این بیت را میسراید. او در آن زمان دلتنگ سوسن بوده است. زمان مسافرت آنان به کوچ ژیواریها از ییلاق خوارهگاڵێ به ییلاق مرۆدۆڵ نزدیک بوده است. بنابراین قاطر و بار خود را به یارانش میسپارد و خود راهی کۆساڵان میشود. گویا قبل از ظهر به روستای دۆڕۆ میرسد و جویای کوچ ژیواریها میشود. آنگاه درمییابد که ژیواریها هنوز از آنجا عبور نکردهاند. به این ترتیب او با خواندن آن بیت شعر که در واقع دعا و توسل به مزار آن بزرگان است، به خواستۀ خود که همانا رسیدن به کوچ خانوادۀ سوسن است، میرسد.
[13]. او صوفی عبدالکریم فرزند بهرام، از مریدان سید عبدالله بڵبهری بوده است. داستانی از او در کتاب «از دیار عرفان؛ زندگی، اندیشه و آثار سید عبدالله بلبری» (صص 296ـ297) ذکر شده که بیانگر جایگاه او در تصوف و میزان علاقهمندی و وفاداریاش به سید عبدالله است.
[14]. برداشت آدامس فرآیندی است که چون در فصل گرما است و معمولاً مراتع دارای درخت ون در قسمتهایی قرار گرفتهاند که چشمۀ آب به آنها نزدیک نیست، کار و شغلی نسبتاً سخت به حساب میآید. آنان باید درخت ون را که در کردی هورامی وهنی نامیده میشود، در نقاط متعددی از بدنه و شاخههای آن زخمی کرده، آنگاه با استفاده از گِل، در پایین و کنارههای آن زخم کوچهڵ درست کنند تا آدامس بیرون آمده از درخت در آن جمع شود و بعداً بتوان به سادگی آن را از درخت کند. این آدامس را محلیها وێژهن مینامند.
[15]. روایت دیگری که در این باره وجود دارد، بیانگر آن است که آنان در نزدیکی روستای دۆڕۆ مشغول کشاورزی و مشخصاً کار بر روی تنباکو بودهاند. از آنجا که ییلاق خوارهگاڵێ به دۆڕۆ نزدیک است، روایت بعیدی به نظر نمیرسد.
[16]. میگویند به دلیل کوچ ییلاقنشینان و گرمی هوا، ککهای زیادی در آن حال بر روی دستهای او جمع شده بودند.
[17]. او مردی به نام صوفی محمد از خاندان کوراڵیا بوده که عمری نسبتاً زیاد داشته است. بر اساس روایتهایی که از نوادۀ ایشان دریافت کردم، ظاهراً او در ایام جوانی با استاد فرزانه و علامۀ بیاره، مامۆستا ملا عبدالکریم مدرس دوست بوده است. این دوستی آنان به زمانی بازمیگردد که خانوادۀ صوفی محمد به ییلاق عهواڵان کوچیدهاند و از طرفی، شیخ محمد علاءالدین نقشبندی از دۆڕۆ به ییلاق سهرنههاڵ نقل مکان کرده است. مدرس نیز که در ایام طلبگیاش به سر برده، به خدمت شیخ رفته و در آنجا با صوفی محمد آشنا شده است. به توصیۀ مدرس، صوفی محمد نیز به خدمت شیخ رفته و به طریقت نقشبندیه متمسک شده و از آن پس، مرید شیخ شده است. او در عصر سید عبدالله بڵبهری میزیسته و مردی صالح، مهمانپذیر و نانده و دامدار بوده است. به کرات روزه میگرفته و از آن جمله یک بار 17 ماه پشت سر هم روزه بوده است. نقل است که چندین چله نیز کشیده است. از ازدواج با سوسن دو فرزند به نامهای محمدمراد و محمدامین داشته است. محمدامین که بسیار زیباروی بوده، در کودکی وفات یافته، اما محمدمراد ازدواج کرده و اکنون نسل او برقرار است. صوفی محمد پس از سوسن دوباره ازدواج کرده و از همسر خود به نام خدیجه فرزندانی دارد.
یکی از رویدادهای جالب دربارۀ این صوفی محمد، به زمان پس از وفات او بازمیگردد. او در سال 1364 ه.ش وفات یافته است. پنج سال و هفت ماه پس از وفات او، همسایۀ آنان نیز فوت میکند و در قبرستان روستا در مجاورت گور صوفی محمد و برادرش مصطفی، برای او قبر میکنند، اما متوجه میشوند که آب به آن قبر و قبرهای مجاور نشت کرده است. دربارۀ این مسأله از عالمان منطقه استفتا میکنند و با فتوای مامۆستا نذیر سلێنی، افراد مجاز میشوند تا گور مردگان خود را جابهجا کنند. زمانی که قبر صوفی محمد را میکنند، میبینند که کفن او از میان رفته، اما جسد او سالم باقی مانده است. نوادگان او، جنازهاش را از نو شستوشو داده، کفن پوشیده و در قبری دیگر به خاک میسپارند.
[18]. قبلاً خواهر دیگر سوسن به نام ملکه با برادر صوفی محمد به نام مصطفی ازدواج کرده بوده است و این دو برادر در واقع باجناق بودهاند.
[19]. ظاهراً قبل از صوفی محمد، فرد ژیواری دیگری به نام احمد از خاندان خاڵه خواستگار سوسن بوده و گویا خانوادۀ سوسن هم به آن ازدواج راضی بودهاند. با این حال احمد به خاطر مصطفی پیش نرفته است.
[20]. این روایت آشکارا ضعیف به نظر میرسد. در روایت دیگر ـ که اتفاقاً مبنای تحلیل داستان در بخش بعد قرار گرفته است ـ این پدر مصطفی است که به دنبالش میرود. گویا پدرش ابتدا به نزد بیگزادگان هورامان تخت میرود و از آنان کمک میخواهد و نهایتاً با کمک و همراهی آنان است که در قرهداغ به مصطفی میرسد.
[21]. در روایتی دیگر، اشعاری که مصطفی سروده، چنین آغاز میشوند:
سۆتیام و برێژیام، بووم به گریانی | بووم به گهنم و جۆی دهوری «سلێمانی»
«خوڕخوڕه» گیریان، «قهرهداخ» ماڵم | ڕا «هانهولاری» کهوته خیاڵم
[22]. در یک روایت دیگر، بخشی از اشعاری که مصطفی سروده، از این قبیل بودهاند:
ههر جه «سهربڕێ»، «گهموو حهساری» | سهیرانش وهشا پهی دهردهداری
دیام کهلهبهر پێویام «ئاوهشۆ» | ههوارگای قهدیم ئازیزان مشۆ
وهختێ کهلهبهر مهی پهی «عهواڵان» | مزیۆ چا بهینه پۆم پۆم گۆراڵان
جه سهر دامانش نهسیبێ مهیۆ | یا پهرسوو کهوسهر بۆی بهههشت مهیۆ
ماچا «عهواڵان» خاڵ خاڵ بیهنۆ | کۆچوو نازارا پهیا بیهنۆ
واچدێ پا یارا پا برادهرا | بنالێ «عهواڵان» وه یادم کهرا
کوهکهی «کۆساڵان» وردێو خهیێڵێ | تازه پام بڕیان جه «گهمه لێڵێ»
بیێم چۆمهلێ نیشتێنێ ئاوی | «پاساروو شریتی» «وڵموو چیاوی»
[23]. بعضاً گفته میشود که این بیت آخر از زبان سوسن گفته شده و در آن خواسته تا با صحبت با رود سیروان، جویای احوال مصطفی شود.
[24]. دربارۀ اینکه در کجا مصطفی متوجه عروسی سوسن میشود، اختلاف است. برخی ورودی ژیوار در ملهکۆ را نام بردهاند. بنوو گۆڵاوی را هم ذکر کردهاند. گویا در آن زمان، به عادت مسافری که به وطن بازگشته، مصطفی توبرهای همراه داشته است که با دیدن صحنۀ عروسی سوسن، از دستش میافتد و ظاهراً چیزهایی درون آن توبره بوده و گویا شکسته شدهاند.
[25]. در یک روایت دیگر به محلی به نام تاقوو نهسێ میرود و در روایتی دیگر به مهڕوو سیاوی.
[26]. بعضی به جای این واژه، یاخوا را به کار میبرند و عدهای دیگر واژۀ ئهڵڵا را.
[27]. گویا غریبه قبل از ازدواج با عبدالکریم، با مردی از هورامان تخت ازدواج میکند، اما پس از مدتی به قصد جدایی از او به ژیوار بازمیگردد. این در حالی است که همسرش او را طلاق نمیداده است. وقتی شرایط این گونه میشود، سید عبدالله بڵبهری به عنوان بزرگ منطقه به منظور حل مسأله به نزد همسر غریبه در ییلاق و باغستان گهناوه میرود و از او میخواهد تا غریبه را طلاق دهد و به این ترتیب آنها از یکدیگر جدا میشوند.
[28]. برخی مصرع دوم این بیت را «کهم موراد یاوان، گر فهنا شیهن» میخوانند.
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت